دیگه فکر نمیکردم برگردم اینجا. عجب یکهای خوردم با خوندن پست قبل.
دو سال از آخرین پست میگذره.
عجیبترین و پرماجراترین دو سال عمرم.
هعی.
دیگه این من، اون منی نیست که پست قبل رو نوشته.
و دقیقا خودشه.
خدایا شکرت. بابت این جهش، این همه اتفاق.، این همه دگرگونی.
نمیشه شکرت رو به جا آورد.
فقط میشه این روند رو دید و حیرت کرد.
عشق داره از تک تک سلولهام فوران میکنه.
بگذار همیشه عاشق بمونم. عاشق نگهمدار.
که تا دیدنت با سرگرم بودن با نشونههات تاب بیارم.
پست قبلی رو که نوشتم، شاید باید توی توضیحات عنوان هم تجدید نظر میکردم!
اما خوبه . یادم میمونه . شاید الان نفهمم که چرا اونجا نوشتمش . شاید دیگه خیلی چیزا رو نفهمم . آدما از خاطرات و تجربههاشون درسهای بلندمدت هم میگیرن؟ یا وقتی گذشت و دور شد میشه یه قصه مثه قصهای که راجع به بقیهی آدما میشنون؟ انگار نه انگار که این قصه، قصهی خودشونه . الان اگه بخوام روایتش کنم . انگار دارم داستانی رو میخونم که من ننوشتمش! منم توش نیستم! من هیچکارهشم! فقط دارم بلند بلند میخونمش یا از حفظ میگماش!
دقیقا نمیدونم چه اتفاقی داره میفته! لحظههای بینهایت قشنگ و عمیقی از غوطهوری تو حقیقت محض رو تجربه میکنم . چند دقیقه بعدش تو قعر همین پوچی الکی پیچیدهام و دست و پا میزنم!
کمکم کن . هر روز صبرم واسه دیدنت کمتر و کمتر میشه .
درباره این سایت